وبلاگ علمي آموزشي رسام وبلاگ علمي آموزشي رسام .

وبلاگ علمي آموزشي رسام

زندگي از سر خط

 

تاكنون براي شما اتفاق افتاده كه نيمه‌هاي شب در هنگام خواب، ناگهان سراسيمه و آشفته بيدار شويد و احساس خفگي كنيد؟
آنها كه اين تجربه سخت را پشت سرگذاشته‌اند، خوب مي‌دانند وقتي تلاش‌هاي آدم براي نفس كشيدن و رهايي از شرايط خفگي، بي‌اثر مي‌ماند چه وضعيت نگران‌كننده و يأس‌آوري پديد مي‌آيد.‏
تصور كنيد در چنين شرايطي قرار داريد و بدتر آنكه خروارها بار سنگين روي سينه و پاها و دست‌هاي شما ريخته است، طوري كه قادر به هيچ حركتي نيستيد. هر لحظه كه هواي درون ريه‌هاي شما تحليل مي‌رود و سينه شما فشرده‌تر مي‌شود، فشار و سنگيني بار روي اندام خود را بيشتر احساس مي‌كنيد.‏
هرچه بيشتر تقلا مي‌كنيد تا از منفذي كوچك، راهي به عالم زندگي باز كنيد و راحت نفس بكشيد، بيشتر سايه خفگي و مرگ را بر خود احساس مي‌كنيد.‏
به زمين و هوا چنگ مي‌زنيد تا پرده ضخيم خفقان را پاره كنيد ولي قدرت هيولاي مرگ براي چيرگي بر شما بيشتر است. چشم‌هاي خود را براي تماشاي فرجام تلخي كه پيش‌رو داريد و به اميد يافتن كسي كه شما را از اين زندان تنگ و تاريك برهاند، تا نهايت امكان باز مي‌كنيد ولي پس از همه تلاش‌هاي بيهوده، مأيوس و خسته مي‌شويد و باور مي‌كنيد كه به انتهاي راه زندگي رسيده‌ايد.‏
هرچند تصور چنين لحظات دشواري براي شما كه آن را تجربه نكرده‌ايد تكان‌دهنده است ولي جالب است كه بدانيد بسياري از بازماندگان حادثه دلخراش زلزله بم ساعت‌ها و روزها با اين شرايط سخت و نفس‌گير دست و پنجه نرم كرده‌اند و همين مساله باعث شده تا نگرش آنها به ادامه حيات بازيافته خود تغيير كند و زندگي دوباره خود را به عنوان فرصتي براي خدمت به همنوعان تلقي كنند.‏
پنج سال پيش در چنين روزي، ساعت 5 و 26 دقيقه بامداد، هنگامي كه اغلب مردم شهرستان بم در خواب بودند، ناگهان زلزله‌اي به قدرت 7/6 ريشتر بخش عظيمي از مناطق مسكوني اين شهرستان را با خاك يكسان كرد و حداقل 30 هزار نفر از مردم اين منطقه را به كام مرگ كشاند. حدود 25 هزار نفر از نجات‌يافتگان اين سانحه بين 3 دقيقه تا 13 روز زيرآوار زلزله چنين شرايط سخت و اسفباري را تجربه كرده‌اند.‏
اين گزارش در حقيقت گفتگويي كوتاه با برخي از نجات يافتگان آن سانحه تلخ و دلخراش است كه با گذشت پنج سال از وقوع آن، هنوز بطور كامل حيات دوباره خود را باور نكرده‌اند و تصميم دارند ضمن زنده نگه داشتن خاطره هماورد خود با مرگ، زندگي بازيافته را با نگاهي جديد به پيرامون خود، از سرخط آغاز كنند.‏
‏«مطهره دريجاني» كتابدار جوان شهرك ارگ جديد در حاشيه شهر بم كه شب حادثه در اتاق خواب خود محبوس شده بود، با يادآوري وقايع روز چهارم دي 1382 مي‌گويد: شب قبل خواب ديده بودم كه كل خرماهاي شهر به يكباره خشكيده‌اند و چشمه زير نخلستان بم آب ندارد. تمام روز احساس ترس و اضطراب خاصي داشتم و منتظر يك حادثه بودم تا اينكه روز تمام شد و شب هنگام به همراه اعضاي خانواده پس از صرف شام خوابيديم. در همان دقايق اوليه شب، زلزله دوباره به شدت تمام شهر را لرزاند و مردم را بيدار كرد ولي اغلب مردم لحظاتي پس از وقوع زلزله‌هاي اول و دوم مجدداً به درون خانه‌ها بازگشتند و خوابيدند.‏
وي مي‌گويد: نزديك صبح ناگهان احساس كردم روي يك موج بلند، بالا و پايين و گاهي چپ و راست پرتاب مي‌شوم. هر چقدر تلاش كردم سرپا بايستم نتوانستم. درك درستي از وقايع اطراف خودم نداشتم و در تاريكي مطلق اتاق خواب، صداي ريزش سقف اتاق‌هاي همجوار را مي‌شنيدم. خيلي سعي كردم به سمت در اتاق حركت كنم و مادر و پدرم را كه در ديگر اتاق‌هاي خانه خوابيده بودند صدا كنم ولي هربار كه به در اتاق نزديك مي‌شدم، ناگهان يك نيروي بسيار قوي من را به سمت ديگر اتاق پرت مي‌كرد و دوباره از در اتاق دور مي‌شدم.‏
خانم دريجاني مي‌گويد: نمي‌دانم چقدر طول كشيد تا دوباره همه چيز ساكن شد. همين اندازه مي‌دانم كه وقتي از جا بلند شدم تا از فرصت ايجاد شده استفاده كنم و از اتاق خارج شوم، بار ديگر لرزش‌هاي زمين شروع شد و اين بار با شدتي به مراتب بيشتر از قبل همه ديوارها و سقف‌هاي خانه را فرو ريخت. آنقدر به اين سو و آن سوي اتاق پرت شدم كه تمام بدنم درد گرفت. بالاخره پس از تكان‌هاي بسيار شديد همه چيز آرام شد ولي ديگر هيچ صدايي به گوش نرسيد. گرد و خاك فراواني درون اتاق پيچيده بود و احساس خفگي مي‌كردم. همه وسايل خانه به هم ريخته بود و من نگران حال مادر و پدرم بودم. سعي كردم در اتاق را باز كنم و بيرون بروم ولي تل آوار پشت در اتاق خوابم مانع از باز شدن آن مي‌شد. كاملاً درون اتاق خوابم و در فضايي آكنده از ترس و اضطراب محبوس شده بودم. هيچكس فريادهايم را كه از دهان پر از خاكم خارج مي‌شد، نمي‌شنيد. مرگ را به خوبي احساس مي‌كردم. پس از ساعت‌ها تلاش كاملاً مأيوس و نااميد شده بودم تا اينكه از خدا كمك خواستم و ناگهان متوجه منفذي شدم كه از زير كانال كولر اتاق به حيات خانه راه داشت. از همان منفذ و با تلاش فراوان موفق شدم خودم را از درون اتاق خالي از هوا خارج كنم و به حيات خانه برسانم. هرچند در اتاق‌هاي ديگر به جز خروارها آوار هيچ اثري از پدر و مادرم نيافتم.‏
وي مي‌گويد: من مرگ را به وضوح ديدم و اينك كه دوباره توفيق زندگي را پيدا كرده‌ام، هرگز از مردن نمي‌ترسم.‏
‏«فتح‌اله سيدي» يكي ديگر از نجات يافتگان زلزله بم كه پس از گذشت 48 ساعت از وقوع سانحه توسط نيروهاي امدادگر از عمق 7متري زمين بيرون كشيده شد، اينك با مرور خاطرات پنج سال پيش مي‌گويد: شب حادثه به همراه همسر و فرزندانم در طبقه زيرزمين خانه پدرم خوابيده بوديم كه ناگهان زمين‌لرزه شروع شد و تمام شيشه‌هاي خانه را شكست. در همان لرزش‌هاي اوليه تمام ديوارهاي زيرزمين روي سر من و همسرم و فرزندانم فروريخت و فضاي اتاق پر از گرد و خاك شد. در ميان تكان‌هاي شديد اتاق صداي فريادهاي بچه‌هايم را مي‌شنيدم كه ترسيده بودند و گريه مي‌كردند. خواستم به سمت آنها بروم و آنها را از زير آوار نجات دهم ولي ناگهان در ورودي اتاق روي كمرم افتاد و زمين خوردم. درد شديدي در كمرم احساس مي‌كردم و قدرت حركت نداشتم اما هنوز چهره مضطرب همسرم را مي‌ديدم كه از من مي‌خواست به بچه‌ها كمك كنم. سعي كردم خودم را روي زمين بكشم و به بچه‌ها برسانم ولي دوباره تكان‌هاي شديد شروع شد و اين بار تمام خانه را روي سر ما فروريخت و من و اعضاي خانواده‌ام زير دهها تن آوار مدفون شديم.‏
وي مي‌گويد: لحظاتي پس از ريزش خانه روي طبقه زيرزمين كه ما در آن خوابيده بوديم از هوش رفتم و ديگر هيچ چيز نفهميدم. مدتي بعد وقتي دوباره به هوش آمدم به خاطر نمي‌آوردم كه چه اتفاقي افتاده و چرا قادر به حركت نيستم. اما صداي سرفه‌هاي فرزند كوچكم را مي‌شنيدم كه آن هم پس از چند لحظه قطع شد. تا جايي كه به خاطر دارم به شدت احساس خفگي مي‌كردم و از هيچ مسيري نمي‌توانستم راهي براي نفس كشيدن پيدا كنم. همه جا پر از خاك و آوار بود. خيلي تلاش كردم تا كمي جابجا شوم و منفذي براي عبور هوا بيابم ولي انگار دست و پايم را بسته بودند.‏
آقاي «سيدي» كه اينك جزو معلولين بازمانده از سانحه زلزله است، ادامه مي‌دهد: در شرايطي سخت و در اوج يأس و نااميدي بارها بيهوش شدم و دوباره به هوش آمدم. از حال و وضع همسر و فرزندانم بي‌خبر بودم و دلم مي‌خواست به آنها كمك كنم، اما پيش از هر كاري نياز به هواي تازه و تنفس داشتم.‏
يكي از دفعاتي كه به هوش آمدم، احساس كردم صداي هياهوي مردم را از دور دست مي‌شنوم. اما هرگز توان فرياد زدن و كمك طلبيدن نداشتم. وقتي صداي مردم واضح‌تر شد از خدا خواستم من را ببخشد و يكبار ديگر امكان زندگي كردن را به من اعطا كند.‏
وي مي‌گويد: دائماً به خودم مي‌گفتم كه آيا آنها از زنده بودن من در اين پايين باخبر خواهند شد، يا اينكه من را به همراه ساير آوار رها خواهند كرد.‏
آقاي سيدي در اين لحظه با ياد آوردن خاطرات آن لحظات به گريه مي‌افتد و مي‌گويد: يكي دو مرتبه صداي مردم ضعيف شد و باور كردم من را فراموش كرده‌اند. به خدا گفتم كه اگر تو بخواهي، دوباره مردم برمي‌گردند و زمين را خواهند كَند. اگر تو بخواهي من نجات پيدا مي‌كنم و به مردم خواهم گفت كه فرزندانم گوشه اتاق خوابيده‌اند تا آنها را نيز از زير آوار بيرون بياورند.‏
وي ادامه مي‌دهد: بالاخره آخرين مرتبه كه به هوش آمدم زماني بود كه دست‌هاي يكي از امدادگران را روي دوش خودم احساس كردم و هنگامي كه او موفق شد من را از زير در اتاق بيرون بكشد، چشمهايم را باز كردم و به صورت او خيره شدم و او فهميد كه من زنده‌ام.‏
‏«سيدي» مي‌گويد: هنوز هم باور نمي‌كنم زنده هستم و نفس مي‌كشم. هيچكس در چنين وضعيتي پس از 48 ساعت مدفون شدن زير 7 متر خاك زنده نمي‌ماند، همانطور كه همسر و فرزندانم زنده نماندند. اين قطعاً لطف خدا بوده كه من زنده بمانم و زندگي را دوباره با ديدي ديگر آغاز كنم. مي‌خواهم به همه مردم بگويم كه اگر خدا بخواهد، هر كاري انجام شدني است. اگر خدا بخواهد در سخت‌ترين شرايط زنده خواهيم ماند.‏
عبدالرضا شريفي نيز كه حدود 3 روز به همراه برادران خود زير آوار زلزله بم مدفون شده بود، ضمن تاكيد بر وقوع يك معجزه در زنده ماندن خود و برادرانش مي‌گويد: من و دو برادرم داخل يك موتورخانه آب كنار نخلستان خرما خوابيده بوديم كه زلزله رخ داد و ديوارها و سقف موتورخانه را روي سر ما فرو ريخت.‏
وي مي‌گويد: به جز پدر و مادرم كه داخل شهر و در خانه بودند، هيچكسي نمي‌دانست كه من و برادرانم شب قبل از حادثه به نخلستان رفته‌ايم و همانجا مانده‌ايم. اما متاسفانه پدر و مادرم نيز در همان لحظات اوليه سانحه كشته شده بودند و كسي اطلاعي از ما نداشت. آوارهايي كه روي بدن ما ريخته بود نيز به قدري سنگين بود كه اجازه حركت به ما نمي‌داد.‏
شريفي كه در زمان وقوع زلزله فقط 16 سال داشت مي‌گويد: آنقدر خاك و تيرچوبي روي سرم ريخته بود كه نمي‌دانستم چطور بايد از زير آنها خلاص شوم. تنها اميدم براي نفس كشيدن به لوله پليكايي بود كه آب‌هاي اضافي كف موتورخانه را به بيرون از اتاق هدايت مي‌كرد. اين لوله دقيقاً در كنار صورتم قرار داشت و من مي‌توانستم به سختي عبور جريان هوا را از درون لوله احساس كنم. اما نمي‌دانستم تا چه زمان مي‌توانم به اين وضع ادامه دهم و زنده بمانم.‏
شريفي ادامه مي‌دهد وضعيت برادرانم بهتر از من بود. زيرا آنها درست زير پنجره موتورخانه گير افتاده بودند و هوا از لابه‌لاي شيشه‌هاي شكسته پنجره به آنها مي‌رسيد. اما آنها هم به لحاظ شدت جراحات بيهوش بودند و نمي‌توانستند به من كمك كنند.‏
وي مي‌گويد: بارها از ترس مرگ به گريه افتادم ولي هربار پس از چند لحظه به خودم گفتم خدا حتماً كمكم مي‌كند. چندبار سعي كردم فرياد بزنم و از مردم كمك بخواهم ولي دهانم روي زمين قرار داشت و صدايم در نمي‌آمد. هرچند حتي اگر فرياد هم مي‌زدم كسي از ميان نخلستان صداي من را نمي‌شنيد.‏
وي در حالي كه بغض كرده و لرزش گريه صدايش را تغيير داده است، مي‌گويد: من نه يكبار بلكه بارها مردم و زنده شدم. در تمام ساعاتي كه زير آوار بودم به وضوح مرگ را در كنار خودم احساس مي‌كردم. گرسنگي و تشنگي از يك طرف و شكستگي استخوان‌هاي جمجمه و دست و پايم از طرف ديگر بيشتر من را به ياد مرگ مي‌انداخت.‏
شريفي مي‌گويد: خيلي ترسيده بودم ولي دائماً از خدا كمك مي‌خواستم. زيرا مطمئن بودم در آن شرايط هيچكس غير از خدا نمي‌تواند به من و برادرانم كمك كند. بالاخره صداي لودر نيروهاي امدادگر به گوشم رسيد كه پس از پاكسازي شهر به نخلستان‌هاي اطراف آمده بودند و به ما رسيده بودند. وقتي بيل لودر نيروهاي امدادگر به در فلزي اتاق گير كرد، به همراه آن مقدار زيادي از خاك و آوار از روي من برداشته شد و توانستم دستم را بلند كنم و آنها فهميدند من زنده‌ام.‏
وي ادامه مي‌دهد: حالا مي‌فهمم كه زندگي چه ارزشي دارد و من بايد مابقي عمرم را چگونه صرف كنم. من از مرگ نمي‌ترسم، اما حاضر نيستم كه به راحتي مغلوب آن شوم.‏
شريفي مي‌گويد: مي‌خواهم زندگي كنم و به مردم خدمت كنم. به همان كساني كه به كمك من و برادرانم آمدند و ما را از زير آوار نجات دادند.‏
مرور حرف‌هاي آنان كه از حادثه زلزله بم جان سالم به در برده‌اند، اگرچه داغ اين مصيبت جانكاه را تازه مي‌كند ولي اين اميدواري را به همه كساني كه به هر دليل به انتهاي راه زندگي رسيده‌اند مي‌دهد، كه همواره راهي براي زنده ماندن و از نو شروع كردن وجود دارد. حتي در سخت‌ترين شرايط و زماني كه همه اميدواري‌ها براي نجات يافتن به ياس تبديل شده است، باز هم منفذ اميد به روي ما گشوده خواهد شد تا زنده بمانيم و زندگي را از سر خط آغاز كنيم.‏

سعديا گر بكَند سيل فنا خانه عمر
                                                     دل قوي دار كه بنياد بقا محكم از اوست

نوشته : كامران نرجه

اين گزارش در تاريخ ۳ دي ماه ۱۳۸۷ در آستانه پنجمين سالگرد وقوع زلزله بم در صفحه ۵ روزنامه اطلاعات درج شد.



برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ساعت: ۰۷:۰۹:۲۱ توسط:Saman موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :